راز كهنه

مير داوود فخري نژاد
masoudrkh@yahoo.com


برف مي باريد كوچه در خلوت خويش مي انديشيد .
«هوشنگ» با سرفه هاي پي در پي از خيابان به كوچه زد ، كوچه خلوتش آشفت و نگاه به هوشنگ پوشاند .
هوشنگ چتر به دست داشت و خماخم بر برف كم پشت كوچه پا مي كشيد . دانه هاي درشت برف پا ماله هوشنگ را مي رُفتند . كوچه رقص پري وار برف را بر بام چتر تماشا مي كرد ، هوشنگ زير چتر نفس نفس مي زد ، كوچه هوشنگ را در سالهاي دور اين چنين به خاطر نداشت ، خسته و شكسته … تكيده اندام و خمانده پشت …كوچه ديد كه هوشنگ در كلنجار با سوز باد زمستاني درازناي كوچه را به آخر رساند و آنجا دور خود چرخيد و زير دامنه‌ي دروازه پوسيده ي آهني ايستاد و از زير چتر نگاه به دَر دوخت . هنوز چتر از سر پايين نداده بود كه لنگه در آهني پس رفت ، هوشنگ خواهرش «مستان» را ديد و ديد كه خط باريك لبانش كمي باز شد :
- سلام
سلام سرد و بي روح مستان به جسم هوشنگ ننشست :
- سلام
و لبان سياه و و كبوداش را بهم ساييد و به جبر لبخند زد :
- خوبي مستان ؟
مستان تبسم آميخته به شرمِ برادرش را حس كرد و گفت :
- خوبم .
بعد اندكي با فاصله گفت :
- چه عجب !؟
هوشنگ نگاهش آشفته شد و چتر از سر پايين داد و گفت :
- از ديروز صبح هواي تو و بچه هات به سرم بود .
و چتر از برف تكاند :
- دلم براتون يه ذره شده بود …
و چترش را بست :
- گفتم هر طور شده بايد حركت كنم .
مستان با لبخند چادر سياهش را باز و بسته كرد و دست به صورت گرد و سبز وش خود ساييد . هوشنگ طعنه خواهرش را شنيد :
- از زمان گم شدن ناصر تو راهي ، واقعاً كه خسته نباشي .
و كيف دستي اش را زير چادر دست به دست كرد و نگاه به بارش دانه هاي برف گرداند :
- از اين برف هم ممنونم كه با خودش سوغات آورد .
هوشنگ چشم فراخ كرد و صدايش لرزيد :
- باشه، هر چي تو دلته بارم كن.
با اندوه آب دهان قورت داد و گفت :
- فكر كردي آزاد مي گشتم هنوز حبسم تموم نشده .
مستان لب واكرد ، هوشنگ بخار دهان مستان را ديد :
- اومدي همين رو بگي ؟
هوشنگ به نرمي گفت :
- برايت مهم نيست ؟
مستان با مكث گفت :
- نه …
هوشنگ صداي مستان را شنيد كه به تندي افزود :
- به من چي ، تو با كله‌ت گرفتاري كه جنگش تمومي نداره.
هوشنگ از بي تفاوتي مستان لحظه اي چشمانش را بست و بعد دست چپ اش را كه دو انگشت از كنار نداشت به عمد روي پيشاني خود گذاشت ، مستان دست هوشنگ را ديد اما انگشتان از بيخ قطع شده بنصر و خنصر دست برادرش را ناديده پنداشت و از خود هيچ عاطفه اي بروز نداد ، هوشنگ در خود غمگين شد و دست از پيشاني پايين داد و با تأثر گفت :
- پس تو اين سالها تكيه به باد داده بودم و داشتم آب در هاون مي كوبيدم !؟
مستان خونسرد و رها گفت :
- از من چرا مي پرسي ، از عقيده و آرمانت بپرس كه زندگيت رو فداش كردي
هوشنگ خود را در خلا احساس كرد و زبانش گرفت :
- ح ح حتي دريغ از يه ملاقات كوتاه ؟
مستان به هوشنگ نگاه نكرد انگار با خود حرف مي زد :
- ما كي داشتيم ؟ صد رحمت به زندون.
و نگاه به دهان باز كوچه داد :
- چه انتظاري از يه زن تنها و بي كس داشتي ؟
هوشنگ جتر سياه اش را كه از كهنگي قهوه اي مي زد به زير بغل داد و گفت :
- - بگو دلت نخواست .
مستان گفت :
- - اگه دلم مي خواست كجا بايد پيدات مي كردم ، فقط شنيدم جاتون رو تغيير دادن ، كجا ، نامعلومه .
هوشنگ داشت به آن روز ها و شب هاي ملال انگيز مي انديشيد كه بي گاه مرگ خود را از دهان خواهرش شنيد :
- راستش تا الان فكر مي كردم سقط شدي .
هوشنگ از حرف مستان در خود شكست و سرماي مضاعفي به روح و جانش تاخت و با حسي پر شده از نفرت و بيزاري خواست مستان را وانهد و از او بگريزد ، اما اين كار را نكرد و مسلط بر خود همچنان ايستاد تا با لحن عاطفه بارش مستان را به شرم و مهرباني وا دارد :
- ولي من هميشه در خواب و بيداري تو و بچه هات رو مي ديدم .
مستان با شك و ترديد به هوشنگ نگاه داد ، هوشنگ با صداي مهربان و جانداري حرفش را پي گرفت و افزود :
- هيچگاه از شما جدا نبودم ، هميشه در برابر چشمم بودين ، زنده و شاداب.
مستان واكنشي به حرف احساس برانگيز برادرش نشان نداد ، فقط مثل مجسمه به هوشنگ نگاه كرد و بعد پرسيد :
- حالا براي چي اومدي ؟
هوشنگ با حرص چتر را از زير بغل بيرون داد و گفت :
- اومدم كه بهم بگي زنده نيستي .
مستان بي درنگ گفت :
- چرا ناراحت شدي حرف دلم رو گفتم .
هوشنگ نگاهش در فضاي كوچه دور زد ، مستان به نيم رخ برادرش چشم داد و ديد كه دهانش باز و بسته شد :
- نمي دوني براي چي اومدم ؟
مستان به سگي كه دوان دوان از كوچه مي گذشت نگاه داد و با لبخند معني داري گفت :
- اومدي بگي كه روز و شب برامون آروم و قرار نداشتي .
هوشنگ به طرف مستان نگاه كرد و گفت :
- بميرم برات چرا اين طور حرف مي زني ؟
و با انگشت نر گوشه سبيلش را خاراند :
- مگه ميشه فراموشت كرده باشم .
و چانه اش لرزيد :
- دارو ندار من از يه خواهر بيشتره ؟
مستان هيچ نگفت ، هوشنگ گفت :
- مرگ تو سخت گرفتارم ، ولي از اين ببعد در كنار تو هستم .
مستان بي آنكه به برادرش نگاه كند به تندي گفت :
- هر كس از خودش خبر داره .
هوشنگ اخم خواهرش را ديد و باقي حرفش را پيچيده در بغض شنيد :
- من كه از تو چيزي نخواستم.
هوشنگ به آرايش صورت مستان دقت كرد و گفت :
- چرا نبايد چيزي بخواي ؟
و سر به دهان باز كوچه گرداند ، دهان كوچه پُر بود از برف ، دهان مستان پُر بود از غرور :
- نيازي ندارم
و به تندي افزود :
- اگه چيزي بخوام از خودم مي خوام .
هوشنگ سر پايين داد و با شرم گفت :
- از منم مي توني بخواي مستان من برادرتم
نگاه آشفته مستان در برفراز كوچه دويد و اندوه به چهره اش پرده كشيد :
- دريغ از همه چيز تو …
و نيمه حرفش را بلعيد هوشنگ پلك پلك زد و گفت :
- مي خواي بگي برادرت زندگيش رو به باد داده ؟
پره هاي دماغ مستان لرزيد :
- تو زندگي نكردي هوشنگ .
بي اختيار به چپ و راست كوچه سر گرداند :
- نه زني ، نه بچه اي …
هوشنگ در سكوت مستان حرف خواهرش را تكرار كرد :
- نه زني نه بچه اي كه چي ؟
و دلگرم به عاطفه خواهرش دست به بازويش گرفت :
- زندگي كه فقط زن داشتن و بچه دار شدن نيست .
دو عابر مرد ميانه سال يا شبكلاهي بر سر از طول كوچه گذشتند ، هوشنگ لب از سكوت باز كرد :
- فكر نكن دارم شعار مي دم ، اهل هياهو هم نيستم ، اگر چه سالها از هم دور بوديم اما نگاهم به زندگي چندان تغييري نكرده .
مستان دست توي كيف دستي اش گرداند و گفت :
- اين حرفها براي تو معني مي ده ، كاش مي فهميدم چي داري مي گي .
و چتر تاشوي حنايي رنگش را از كيف بيرون داد :
- اگه كار واجبي نداري ديرم شده .
هوشنگ رنگ از چهره اش گريخت و با تعجب لب جنباند :
- انگار پيش خونه ت وايسادم نه ؟
هوشنگ جوابي نشنيد و گفت :
- بيرونم مي كني ؟
مستان چترش را باز كرد و روي سر گرفت :
- من عجله دارم ، خونه همين جاست با من نمياد .
هوشنگ نگاهش را به ساعت مچي اش دوخت زمان به ساعت سه بعد از ظهر پهلو مي زد :
- اين وقت از روز كجا با اين عجله ؟
مستان زير چتر با غيظ و تمسخر خنده زد:
- همين پا دارم مي رم ناصر رو پيدا كنم.
هوشنگ با تني گُر گرفته سر به زير افكند و گفت :
- خيلي بد جواب مي دي.
و كف دست به پيشاني اش كشيد :
- چته مستان؟
مستان در سكوت هوشنگ به طاق چتر نگاه داد و گفت :
- كجا دارم برم آخه ؟
و نگاهش تا دروازه خانه رفت و برگشت :
- بچه هام يه تكه نون نمي خوان ؟
هوشنگ نگاهش را به سرعت به خانه فرستاد در نيمه باز بود مستان كمي از در فاصله گرفت ، هوشنگ نگاه از خانه بيرون كشيد و گفت :
- بچه هات كو ؟
از پاسخ ندادن مستان ، بوي تحقير مشام هوشنگ را پر كرد و پشت اش تير كشيد ، پس به طرف مستان سر پيش برد و زهر دار گفت :
- يقين تحويلشون دادي يتيم خونه .
مستان انديشناك انگشت شهادت به پشت پلك به رنگ قوس قزح خود ماليد و به هوشنگ نگفت كه دختر بزرگش « نرگس » پارسال همين موقع خانه را ترك كرد و ديگر بازنگشت و نگفت كه « ندا » دختر كوچكش را خواهر ناصر تابستان گذشته با خود از مرز خارج كرد و تاكنون هيچ نشان و خبري از آنها نداشت فقط جواب داد :
- تو نگران بچه هام نباش ، به موقع بلدم چكارشون كنم ، فقط منتظرم تا تكليف ناصر روشن بشه بعد .
و سر به سينه هوشنگ پيش داد و با نيشخندي گفت :
- فهميدي دايي جان ؟
و سر به عقب راند . هوشنگ عطر تن مستان را در هواي سرد به مشام ريخت و گوشه‌ي سبيل اش را به دندان گزيد وپرسيد :
- با اين سر و وضع مي خواي بري نون در بياري ؟
مستان چشم درشت كرد و با صداي قرص و محكمي گفت :
- اشكالش چيه ؟
و زبان به ادامه حرفش چرخاند :
- عزا كه نمي رم .
هوشنگ با شك به خال مصنوعي بالاي لب مستان معطوف شد و گفت :
- عروسي هم كه دعوت نيستي ؟
مستان پيرامون لبانش را با نوك زبان تر كرد و ابروان بالا راند و غرورناك گفت :
- به هر حال نان آور خونه منم.
و نگاهش به بازي دانه هاي رقصنده برف شتافت :
- هستم يا نيستم ؟
هوشنگ گيج و مات به دور خود گشت و بعد نگاهش را به بام خانه ها پرواز داد گنجشكاني چند بر گستره برفپوش بام ها در جنب و جوش بودند ، نگاه هوشنگ بام به بام بر سيم هاي پوشيده از برف سُريد . چند گنجشك روي نگاه هوشنگ نشستند ، مستان اينبار فرصت يافت تا به چهره‌ي شكسته و پشت بر آمده هوشنگ عميق نگاه كند و نگاه به نگاه دلش براي سبيل سفيد و دود گرفته ي برادرش كه ديگر شبق رنگ و شانه گير نبود سوخت ، هوشنگ صداي مستان را شنيد و نگاهش را از زير ساق ظريف گنجشكان بيرون كشاند :
- من كه مفقود نيستم هوشنگ .
هوشنگ لبانش را روي هم فشرد :
- بگو كي مفقود نيست ؟
و با حرص و لج پا به زمين كوبيد :
- همه مفقوديم ، همه مون گم شديم ، آنچنان گم و كوريم كه اصلا وجود نداريم .
مستان با صداي مرتعشي گوش هوشنگ را به حرف خود تيز كرد :
- من كاري به كار شعارهاي تو ندارم ، من مفقود نيستم ، چون وجود دارم ، حالا اگه فكر مي كني همه چيز مرده و ناپيداست ، ولي من نمي خوام بوي مرده بدم .
و با تاكيد حرفش را كش داد :
- من هستم و هست و نيست زندگي من هم به خودم مربوطه …
مستان همچنان دل خالي مي كرد هوشنگ اما از حرفهاي خواهرش گوش واكنده بود و چشم به زمين پوشيده از برف دوخته بود و مي انديشيد به مستان كه هيچ گذشته هايش را نمي مانست … باور گسسته ، رنگ باخته از خاطرات ، خالي مهر از رفاقت و عواطف خواهرانه با اكنوني كه هوشنگ را سخت مي آزرد :
- اي كاش من و ناصر هرگزدنبالت راه نيفتاده بوديم .
هوشنگ در سكوت و فكر لحظه اي پلكهاي بي مژه اش را روي هم خواباند و گفت :
- تو گردنتون طناب انداخته بودم ؟
بعد تك سرفه اي زد و گفت :
- شماها كه از من آتشي تر بودين ؟
مستان به هوشنگ نگا نگاه كرد ، هوشنگ به رگ جسته كنار گردنش دست ساييد و گفت :
- ها ؟ نگاه مي كني ، دروغ مي گم؟
مستان نگاه از هوشنگ كَند و گفت:
- از كي دستور مي گرفتيم ؟
چند سرفه گلوي هوشنگ را خراشيد ، هوشنگ پشت كرد و خلط سينه به زير پا انداخت وگفت :
- از من يا هر كي ، همه مون داشتيم كار مي كرديم …
و آرام گفت :
- براي مردم ، براي وطن .
باد به طاق چتر مستان كوبيد ، مستان دستگيره چتر را سفت مشت كرد و گفت :
- ناصر و من از تو دستور مي گرفتيم .
هوشنگ در هجوم سرفه ها خم و واخم شد و دست به گلو داد و چشمان از حدقه جسته و سرخ فامش را به مستان دوخت :
- حالا چه توفيري مي كرد ، جون باختين يا زندگي ؟
باد دانه هاي برف را به صورت مستان زد، مستان كله‌ي چتر را به طرف برف و باد داد و گفت :
- بدتر ، كاش جون و زندگيم مي رفت چشمانم براه نبودند
و چمشانش از اشك جوشيد :
- اگه ناصر به موقع مي رفت سربازي به جنگ نمي خورد .
نگاه ، سكوت ، مستان دست به چشمانش كشيد :
- تحريكهاي تو نذاشت بره و گرنه مفقود نمي شد.
هوشنگ نگاهش پريشان شد و با احتياط گفت :
- شكر كن كه جسدش مفقود نيست .

برف لبخند تلخ مستان را ديد :
- همه‌ي دلخوشي زندگيم شده همين ، از كجا بدونم هنوز زنده س
و پر آب چشم رخ بر گرداند ، هوشنگ آهسته پيش رفت و با چهره اي پشيمان دست به شانه‌ي خواهرش رساند و گفت :
- غصه نخور مستان ناقوس جنگ داره خاموش مي شه .
مستان با صدايي شبيه به گريه گفت :
- حالا كه اثري از ناصر نيست مي خوام صد سال سياه جنگ خاموش نشه
چشمان هوشنگ بي اختيار بل بل كرد و زبانش به لكنت گرفتار شد :
- نا نا ناصر پ پ پيداش مي شه .
مستان بغض فرو داد و در حين باز و بسته كردن چادرش زهرخندي زد و تند گفت :
- اگه جنگ ناصر رو نخورده باشه.
و راه افتاد و در پي گامي چند ، صداي وامانده برادرش را از قفا شنيد :
- راه افتادي كه …
سكوت مستان را دهان بسته بود ، هوشنگ صدايش در شرم پيچيد :
- چكار كنم بمونم يا برم ؟
مستان در حين راه چترش را از دستي به دست ديگر داد و صدا بلند كرد :
- در بازه اگه دوست داشتي بمون .
و پا تند كرد ، هوشنگ گفت :
- بمونم چكار كنم ؟
و غمخندي چهره اش را پوشاند :
- با ديوار حرف بزنم ؟
صداي مستان در برف و باد پيچيد :
- ديوار يا من هيچ فرقي نمي كنه .
هوشنگ لب به دندان گزيد و خط كنار دماغش لرزيد :
- بس كن مستان اين همه راه اومدم كه با تو دلي باز كنم .
مستان با تاكيد فقط گفت :
- من ديوارم هوشنگ .
هوشنگ در نگاهي سر گردان به دروازه نيمه باز و خواهرش كه پشت به او راه مي رفت با مهرباني گفت :
- تو زندگي مني مستان اومدم كه به من و دلم تكيه كني .
مستان لحظه اي ايستاد و نگاه به پشت داد :
- كافيه هوشنگ هر چه بود گذشت ، نمي خواد نگران …
حرفش را ناتمام گذاشت و با چشماني كه از اشك مي سوخت پا در برف كشيد هوشنگ گفت :
- به دلم تكيه كن ، اومدم جبران كنم .
شور غريبي از حرف هوشنگ به دل مستان افتاد و صدايش موج برداشت :
- تا اين لحظه دلي كه به آن تكيه داشتم روياهاي شيرين ناصر بود كه به خوابم مي اومدند
و به دستي كه در آن چتر بود نگاه كرد و ادامه داد :
- و همچنين به اين دستام كه هميشه تكيه گاهم بودند .
سپس به عمد خنده خنده كرد :
- هه هه هه …
و گفت :
- زنها تنها نمي مونن.
و دوباره خنده زد و در ميان خنده گفت :
- زنها گرسنه و بيكار هم نمي مونن .
در سكوت مستان ، هوشنگ رنگ به رنگ شد و هراسيده چشم موهاي تن اش سيخ شدند و صدايي بي هوا از حنجره اش بر خاست كه فقط خود شنيد :
- نه …
و پيوسته شنيد ضربان قلب اش را كه از گفتار نا شرم مستان بي حساب و نا آرام مي زد … هوشنگ در حالي كه هنوز با درون آشفته اش در ستيز و جدال بود با خويش انديشيد تا مستان را از رفتن باز دارد و به خانه اش بازگرداند ، پس به وعده اي كه بي پشتوانه بود و نادرست دهان گشود :
- من برات كار پيدا مي كنم .
و بي درنگ چترش را باز كرد و دو سه قدم برداشت . از بي اعتنايي مستان دوباره حرفش را تكرار كرد :
- برات كار پيدا مي كنم …
مستان بي هيچ نگاهي به هوشنگ همچنان مي رفت ، هوشنگ از حركت باز ماند و نا خواسته زبان چرخاند :
- بهت قول مي دم مستان .
مستان اندكي گام سست كرد و بازوي چتر را به شانه اش تكيه داد ، هوشنگ قلب اش به تپش افتاد و به گامهاي مستان نگاه باراند و با حسي پر شده از هواي شيرين و دلپذير رهايي دست به سينه‌ي رازگرد و دردناكش فشرد و چشم بسته و دهان باز هواي برفي را بلعيد و فكر كرد به جسد گمشده ناصر كه از دير باز در سينه اش پنهان مانده بود و هيچگاه شهامت آن نيافته بود تا به انتظار طولاني و چشمان براه مانده خواهرش پايان دهد چون سخت احساس گناه مي كرد و خود را نيز در مرگ ناصر هم كيش جنگ مي دانست … اما اكنون آمده بود كه اين هيولاي راز را از سينه بدور افكند و خود و مستان را براي هميشه از چنگال اين راز جنگ زاد وارهاند … پس با دلي كه به اميد گرم شده بود چند گام به پيش رفت و آنگاه خيره به پاهاي مستان كه كند و آرام براه بود ، دوباره به وعده پوشالي خود فكر آلود :
- بهت قول مي دم مستان .
و زير بارش تند برف پلك به پلك ساييد و همچنان گفت :
- به قولم باور كن ، همين فردا برات كار …
مستان به قول برادرش دل نباخت و با لحني سرد حرف هوشنگ را نا تمام گذاشت :
- خيلي خب ، هر وقت كار پيدا كردي بيا سراغم .
بعد زبان بست و به پاهايش سرعت داد . هوشنگ در خود لرزيد و در بهت و حيرت ديد كه مستان بي هيچ نگاهي به پشت از دهان برفي كوچه بيرون زد .
هوشنگ در تنهايي كوچه قدم بر مي داشت و در سايه روشن ذهن خويش تصوير مستان را مي ديد ، مستان در ميان دانه هاي ريز و درشت و رقصان برف راه به راه به پل نزديك مي شد، برف بر نرده هاي پل دست گرفته بود ، مستان پل را ديد ،پل مستان را ديد كه چترش را بست و به داخل كيف انداخت ، مستان به پل نزديك تر شد ، پل و مستان حالا ناصر را مي ديدند ناصر به دور خود نيم چرخي زد و از نرده هاي پل بالا رفت و آنجا نشست ، پل به مستان نگاه كرد و مستان به ناصر كه چهره اش پر بود از تبسم ، رودخانه ديد كه مستان لب به خنده وا كرد و چند گام پيش آمد ، ناصر از روي نرده ها واگشت و به رودخانه نگاه كرد ، رودخانه ديد كه مستان سر به بازوي ناصر نهاد و دست حلقه به دور كمر او به زندگي لبخند مي زد ، پل در نگاهي به رودخانه لبخند زد و با دستاني پروانه وار ناصر و مستان را به آغوش كشيد و عكسي به يادگار گرفت …
آن روز زمستان بود و حجله گاه برفين پل … و ناصر بود چنان چون غريقي آرام خفته در مستان … مستان اما بيدار و آراسته ماه هم چون امروزش … با نرگسي در بطن كه هنوز شش ماه به دنيا گريستن اش مانده بود …
اكنون زمستان بود و رودخانه اي نا آرام و خروشان چشم در اندوه بيكران مستان ، و كوبنده مشتهاي بي سكوتش بر شانه هاي پل …
مستان چتر و كيف به سينه رودخانه پرتاب كرد و با نرده هاي پل دست داد و از شانه هاي پل بالا رفت و آنجا در ميان هياهو و هنگامه‌ي بوسه هاي آبزاد برف چهره به آسمان گرداند و بعد آرام چشم فرو بست .
آسمان ديگر پيدا نبود رودخانه شتابان مي رفت ، پل تنها مانده بود .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31108< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي