|
برف مي باريد كوچه در خلوت خويش مي انديشيد . «هوشنگ» با سرفه هاي پي در پي از خيابان به كوچه زد ، كوچه خلوتش آشفت و نگاه به هوشنگ پوشاند . هوشنگ چتر به دست داشت و خماخم بر برف كم پشت كوچه پا مي كشيد . دانه هاي درشت برف پا ماله هوشنگ را مي رُفتند . كوچه رقص پري وار برف را بر بام چتر تماشا مي كرد ، هوشنگ زير چتر نفس نفس مي زد ، كوچه هوشنگ را در سالهاي دور اين چنين به خاطر نداشت ، خسته و شكسته … تكيده اندام و خمانده پشت …كوچه ديد كه هوشنگ در كلنجار با سوز باد زمستاني درازناي كوچه را به آخر رساند و آنجا دور خود چرخيد و زير دامنهي دروازه پوسيده ي آهني ايستاد و از زير چتر نگاه به دَر دوخت . هنوز چتر از سر پايين نداده بود كه لنگه در آهني پس رفت ، هوشنگ خواهرش «مستان» را ديد و ديد كه خط باريك لبانش كمي باز شد : - سلام سلام سرد و بي روح مستان به جسم هوشنگ ننشست : - سلام و لبان سياه و و كبوداش را بهم ساييد و به جبر لبخند زد : - خوبي مستان ؟ مستان تبسم آميخته به شرمِ برادرش را حس كرد و گفت : - خوبم . بعد اندكي با فاصله گفت : - چه عجب !؟ هوشنگ نگاهش آشفته شد و چتر از سر پايين داد و گفت : - از ديروز صبح هواي تو و بچه هات به سرم بود . و چتر از برف تكاند : - دلم براتون يه ذره شده بود … و چترش را بست : - گفتم هر طور شده بايد حركت كنم . مستان با لبخند چادر سياهش را باز و بسته كرد و دست به صورت گرد و سبز وش خود ساييد . هوشنگ طعنه خواهرش را شنيد : - از زمان گم شدن ناصر تو راهي ، واقعاً كه خسته نباشي . و كيف دستي اش را زير چادر دست به دست كرد و نگاه به بارش دانه هاي برف گرداند : - از اين برف هم ممنونم كه با خودش سوغات آورد . هوشنگ چشم فراخ كرد و صدايش لرزيد : - باشه، هر چي تو دلته بارم كن. با اندوه آب دهان قورت داد و گفت : - فكر كردي آزاد مي گشتم هنوز حبسم تموم نشده . مستان لب واكرد ، هوشنگ بخار دهان مستان را ديد : - اومدي همين رو بگي ؟ هوشنگ به نرمي گفت : - برايت مهم نيست ؟ مستان با مكث گفت : - نه … هوشنگ صداي مستان را شنيد كه به تندي افزود : - به من چي ، تو با كلهت گرفتاري كه جنگش تمومي نداره. هوشنگ از بي تفاوتي مستان لحظه اي چشمانش را بست و بعد دست چپ اش را كه دو انگشت از كنار نداشت به عمد روي پيشاني خود گذاشت ، مستان دست هوشنگ را ديد اما انگشتان از بيخ قطع شده بنصر و خنصر دست برادرش را ناديده پنداشت و از خود هيچ عاطفه اي بروز نداد ، هوشنگ در خود غمگين شد و دست از پيشاني پايين داد و با تأثر گفت : - پس تو اين سالها تكيه به باد داده بودم و داشتم آب در هاون مي كوبيدم !؟ مستان خونسرد و رها گفت : - از من چرا مي پرسي ، از عقيده و آرمانت بپرس كه زندگيت رو فداش كردي هوشنگ خود را در خلا احساس كرد و زبانش گرفت : - ح ح حتي دريغ از يه ملاقات كوتاه ؟ مستان به هوشنگ نگاه نكرد انگار با خود حرف مي زد : - ما كي داشتيم ؟ صد رحمت به زندون. و نگاه به دهان باز كوچه داد : - چه انتظاري از يه زن تنها و بي كس داشتي ؟ هوشنگ جتر سياه اش را كه از كهنگي قهوه اي مي زد به زير بغل داد و گفت : - - بگو دلت نخواست . مستان گفت : - - اگه دلم مي خواست كجا بايد پيدات مي كردم ، فقط شنيدم جاتون رو تغيير دادن ، كجا ، نامعلومه . هوشنگ داشت به آن روز ها و شب هاي ملال انگيز مي انديشيد كه بي گاه مرگ خود را از دهان خواهرش شنيد : - راستش تا الان فكر مي كردم سقط شدي . هوشنگ از حرف مستان در خود شكست و سرماي مضاعفي به روح و جانش تاخت و با حسي پر شده از نفرت و بيزاري خواست مستان را وانهد و از او بگريزد ، اما اين كار را نكرد و مسلط بر خود همچنان ايستاد تا با لحن عاطفه بارش مستان را به شرم و مهرباني وا دارد : - ولي من هميشه در خواب و بيداري تو و بچه هات رو مي ديدم . مستان با شك و ترديد به هوشنگ نگاه داد ، هوشنگ با صداي مهربان و جانداري حرفش را پي گرفت و افزود : - هيچگاه از شما جدا نبودم ، هميشه در برابر چشمم بودين ، زنده و شاداب. مستان واكنشي به حرف احساس برانگيز برادرش نشان نداد ، فقط مثل مجسمه به هوشنگ نگاه كرد و بعد پرسيد : - حالا براي چي اومدي ؟ هوشنگ با حرص چتر را از زير بغل بيرون داد و گفت : - اومدم كه بهم بگي زنده نيستي . مستان بي درنگ گفت : - چرا ناراحت شدي حرف دلم رو گفتم . هوشنگ نگاهش در فضاي كوچه دور زد ، مستان به نيم رخ برادرش چشم داد و ديد كه دهانش باز و بسته شد : - نمي دوني براي چي اومدم ؟ مستان به سگي كه دوان دوان از كوچه مي گذشت نگاه داد و با لبخند معني داري گفت : - اومدي بگي كه روز و شب برامون آروم و قرار نداشتي . هوشنگ به طرف مستان نگاه كرد و گفت : - بميرم برات چرا اين طور حرف مي زني ؟ و با انگشت نر گوشه سبيلش را خاراند : - مگه ميشه فراموشت كرده باشم . و چانه اش لرزيد : - دارو ندار من از يه خواهر بيشتره ؟ مستان هيچ نگفت ، هوشنگ گفت : - مرگ تو سخت گرفتارم ، ولي از اين ببعد در كنار تو هستم . مستان بي آنكه به برادرش نگاه كند به تندي گفت : - هر كس از خودش خبر داره . هوشنگ اخم خواهرش را ديد و باقي حرفش را پيچيده در بغض شنيد : - من كه از تو چيزي نخواستم. هوشنگ به آرايش صورت مستان دقت كرد و گفت : - چرا نبايد چيزي بخواي ؟ و سر به دهان باز كوچه گرداند ، دهان كوچه پُر بود از برف ، دهان مستان پُر بود از غرور : - نيازي ندارم و به تندي افزود : - اگه چيزي بخوام از خودم مي خوام . هوشنگ سر پايين داد و با شرم گفت : - از منم مي توني بخواي مستان من برادرتم نگاه آشفته مستان در برفراز كوچه دويد و اندوه به چهره اش پرده كشيد : - دريغ از همه چيز تو … و نيمه حرفش را بلعيد هوشنگ پلك پلك زد و گفت : - مي خواي بگي برادرت زندگيش رو به باد داده ؟ پره هاي دماغ مستان لرزيد : - تو زندگي نكردي هوشنگ . بي اختيار به چپ و راست كوچه سر گرداند : - نه زني ، نه بچه اي … هوشنگ در سكوت مستان حرف خواهرش را تكرار كرد : - نه زني نه بچه اي كه چي ؟ و دلگرم به عاطفه خواهرش دست به بازويش گرفت : - زندگي كه فقط زن داشتن و بچه دار شدن نيست . دو عابر مرد ميانه سال يا شبكلاهي بر سر از طول كوچه گذشتند ، هوشنگ لب از سكوت باز كرد : - فكر نكن دارم شعار مي دم ، اهل هياهو هم نيستم ، اگر چه سالها از هم دور بوديم اما نگاهم به زندگي چندان تغييري نكرده . مستان دست توي كيف دستي اش گرداند و گفت : - اين حرفها براي تو معني مي ده ، كاش مي فهميدم چي داري مي گي . و چتر تاشوي حنايي رنگش را از كيف بيرون داد : - اگه كار واجبي نداري ديرم شده . هوشنگ رنگ از چهره اش گريخت و با تعجب لب جنباند : - انگار پيش خونه ت وايسادم نه ؟ هوشنگ جوابي نشنيد و گفت : - بيرونم مي كني ؟ مستان چترش را باز كرد و روي سر گرفت : - من عجله دارم ، خونه همين جاست با من نمياد . هوشنگ نگاهش را به ساعت مچي اش دوخت زمان به ساعت سه بعد از ظهر پهلو مي زد : - اين وقت از روز كجا با اين عجله ؟ مستان زير چتر با غيظ و تمسخر خنده زد: - همين پا دارم مي رم ناصر رو پيدا كنم. هوشنگ با تني گُر گرفته سر به زير افكند و گفت : - خيلي بد جواب مي دي. و كف دست به پيشاني اش كشيد : - چته مستان؟ مستان در سكوت هوشنگ به طاق چتر نگاه داد و گفت : - كجا دارم برم آخه ؟ و نگاهش تا دروازه خانه رفت و برگشت : - بچه هام يه تكه نون نمي خوان ؟ هوشنگ نگاهش را به سرعت به خانه فرستاد در نيمه باز بود مستان كمي از در فاصله گرفت ، هوشنگ نگاه از خانه بيرون كشيد و گفت : - بچه هات كو ؟ از پاسخ ندادن مستان ، بوي تحقير مشام هوشنگ را پر كرد و پشت اش تير كشيد ، پس به طرف مستان سر پيش برد و زهر دار گفت : - يقين تحويلشون دادي يتيم خونه . مستان انديشناك انگشت شهادت به پشت پلك به رنگ قوس قزح خود ماليد و به هوشنگ نگفت كه دختر بزرگش « نرگس » پارسال همين موقع خانه را ترك كرد و ديگر بازنگشت و نگفت كه « ندا » دختر كوچكش را خواهر ناصر تابستان گذشته با خود از مرز خارج كرد و تاكنون هيچ نشان و خبري از آنها نداشت فقط جواب داد : - تو نگران بچه هام نباش ، به موقع بلدم چكارشون كنم ، فقط منتظرم تا تكليف ناصر روشن بشه بعد . و سر به سينه هوشنگ پيش داد و با نيشخندي گفت : - فهميدي دايي جان ؟ و سر به عقب راند . هوشنگ عطر تن مستان را در هواي سرد به مشام ريخت و گوشهي سبيل اش را به دندان گزيد وپرسيد : - با اين سر و وضع مي خواي بري نون در بياري ؟ مستان چشم درشت كرد و با صداي قرص و محكمي گفت : - اشكالش چيه ؟ و زبان به ادامه حرفش چرخاند : - عزا كه نمي رم . هوشنگ با شك به خال مصنوعي بالاي لب مستان معطوف شد و گفت : - عروسي هم كه دعوت نيستي ؟ مستان پيرامون لبانش را با نوك زبان تر كرد و ابروان بالا راند و غرورناك گفت : - به هر حال نان آور خونه منم. و نگاهش به بازي دانه هاي رقصنده برف شتافت : - هستم يا نيستم ؟ هوشنگ گيج و مات به دور خود گشت و بعد نگاهش را به بام خانه ها پرواز داد گنجشكاني چند بر گستره برفپوش بام ها در جنب و جوش بودند ، نگاه هوشنگ بام به بام بر سيم هاي پوشيده از برف سُريد . چند گنجشك روي نگاه هوشنگ نشستند ، مستان اينبار فرصت يافت تا به چهرهي شكسته و پشت بر آمده هوشنگ عميق نگاه كند و نگاه به نگاه دلش براي سبيل سفيد و دود گرفته ي برادرش كه ديگر شبق رنگ و شانه گير نبود سوخت ، هوشنگ صداي مستان را شنيد و نگاهش را از زير ساق ظريف گنجشكان بيرون كشاند : - من كه مفقود نيستم هوشنگ . هوشنگ لبانش را روي هم فشرد : - بگو كي مفقود نيست ؟ و با حرص و لج پا به زمين كوبيد : - همه مفقوديم ، همه مون گم شديم ، آنچنان گم و كوريم كه اصلا وجود نداريم . مستان با صداي مرتعشي گوش هوشنگ را به حرف خود تيز كرد : - من كاري به كار شعارهاي تو ندارم ، من مفقود نيستم ، چون وجود دارم ، حالا اگه فكر مي كني همه چيز مرده و ناپيداست ، ولي من نمي خوام بوي مرده بدم . و با تاكيد حرفش را كش داد : - من هستم و هست و نيست زندگي من هم به خودم مربوطه … مستان همچنان دل خالي مي كرد هوشنگ اما از حرفهاي خواهرش گوش واكنده بود و چشم به زمين پوشيده از برف دوخته بود و مي انديشيد به مستان كه هيچ گذشته هايش را نمي مانست … باور گسسته ، رنگ باخته از خاطرات ، خالي مهر از رفاقت و عواطف خواهرانه با اكنوني كه هوشنگ را سخت مي آزرد : - اي كاش من و ناصر هرگزدنبالت راه نيفتاده بوديم . هوشنگ در سكوت و فكر لحظه اي پلكهاي بي مژه اش را روي هم خواباند و گفت : - تو گردنتون طناب انداخته بودم ؟ بعد تك سرفه اي زد و گفت : - شماها كه از من آتشي تر بودين ؟ مستان به هوشنگ نگا نگاه كرد ، هوشنگ به رگ جسته كنار گردنش دست ساييد و گفت : - ها ؟ نگاه مي كني ، دروغ مي گم؟ مستان نگاه از هوشنگ كَند و گفت: - از كي دستور مي گرفتيم ؟ چند سرفه گلوي هوشنگ را خراشيد ، هوشنگ پشت كرد و خلط سينه به زير پا انداخت وگفت : - از من يا هر كي ، همه مون داشتيم كار مي كرديم … و آرام گفت : - براي مردم ، براي وطن . باد به طاق چتر مستان كوبيد ، مستان دستگيره چتر را سفت مشت كرد و گفت : - ناصر و من از تو دستور مي گرفتيم . هوشنگ در هجوم سرفه ها خم و واخم شد و دست به گلو داد و چشمان از حدقه جسته و سرخ فامش را به مستان دوخت : - حالا چه توفيري مي كرد ، جون باختين يا زندگي ؟ باد دانه هاي برف را به صورت مستان زد، مستان كلهي چتر را به طرف برف و باد داد و گفت : - بدتر ، كاش جون و زندگيم مي رفت چشمانم براه نبودند و چمشانش از اشك جوشيد : - اگه ناصر به موقع مي رفت سربازي به جنگ نمي خورد . نگاه ، سكوت ، مستان دست به چشمانش كشيد : - تحريكهاي تو نذاشت بره و گرنه مفقود نمي شد. هوشنگ نگاهش پريشان شد و با احتياط گفت : - شكر كن كه جسدش مفقود نيست .
برف لبخند تلخ مستان را ديد : - همهي دلخوشي زندگيم شده همين ، از كجا بدونم هنوز زنده س و پر آب چشم رخ بر گرداند ، هوشنگ آهسته پيش رفت و با چهره اي پشيمان دست به شانهي خواهرش رساند و گفت : - غصه نخور مستان ناقوس جنگ داره خاموش مي شه . مستان با صدايي شبيه به گريه گفت : - حالا كه اثري از ناصر نيست مي خوام صد سال سياه جنگ خاموش نشه چشمان هوشنگ بي اختيار بل بل كرد و زبانش به لكنت گرفتار شد : - نا نا ناصر پ پ پيداش مي شه . مستان بغض فرو داد و در حين باز و بسته كردن چادرش زهرخندي زد و تند گفت : - اگه جنگ ناصر رو نخورده باشه. و راه افتاد و در پي گامي چند ، صداي وامانده برادرش را از قفا شنيد : - راه افتادي كه … سكوت مستان را دهان بسته بود ، هوشنگ صدايش در شرم پيچيد : - چكار كنم بمونم يا برم ؟ مستان در حين راه چترش را از دستي به دست ديگر داد و صدا بلند كرد : - در بازه اگه دوست داشتي بمون . و پا تند كرد ، هوشنگ گفت : - بمونم چكار كنم ؟ و غمخندي چهره اش را پوشاند : - با ديوار حرف بزنم ؟ صداي مستان در برف و باد پيچيد : - ديوار يا من هيچ فرقي نمي كنه . هوشنگ لب به دندان گزيد و خط كنار دماغش لرزيد : - بس كن مستان اين همه راه اومدم كه با تو دلي باز كنم . مستان با تاكيد فقط گفت : - من ديوارم هوشنگ . هوشنگ در نگاهي سر گردان به دروازه نيمه باز و خواهرش كه پشت به او راه مي رفت با مهرباني گفت : - تو زندگي مني مستان اومدم كه به من و دلم تكيه كني . مستان لحظه اي ايستاد و نگاه به پشت داد : - كافيه هوشنگ هر چه بود گذشت ، نمي خواد نگران … حرفش را ناتمام گذاشت و با چشماني كه از اشك مي سوخت پا در برف كشيد هوشنگ گفت : - به دلم تكيه كن ، اومدم جبران كنم . شور غريبي از حرف هوشنگ به دل مستان افتاد و صدايش موج برداشت : - تا اين لحظه دلي كه به آن تكيه داشتم روياهاي شيرين ناصر بود كه به خوابم مي اومدند و به دستي كه در آن چتر بود نگاه كرد و ادامه داد : - و همچنين به اين دستام كه هميشه تكيه گاهم بودند . سپس به عمد خنده خنده كرد : - هه هه هه … و گفت : - زنها تنها نمي مونن. و دوباره خنده زد و در ميان خنده گفت : - زنها گرسنه و بيكار هم نمي مونن . در سكوت مستان ، هوشنگ رنگ به رنگ شد و هراسيده چشم موهاي تن اش سيخ شدند و صدايي بي هوا از حنجره اش بر خاست كه فقط خود شنيد : - نه … و پيوسته شنيد ضربان قلب اش را كه از گفتار نا شرم مستان بي حساب و نا آرام مي زد … هوشنگ در حالي كه هنوز با درون آشفته اش در ستيز و جدال بود با خويش انديشيد تا مستان را از رفتن باز دارد و به خانه اش بازگرداند ، پس به وعده اي كه بي پشتوانه بود و نادرست دهان گشود : - من برات كار پيدا مي كنم . و بي درنگ چترش را باز كرد و دو سه قدم برداشت . از بي اعتنايي مستان دوباره حرفش را تكرار كرد : - برات كار پيدا مي كنم … مستان بي هيچ نگاهي به هوشنگ همچنان مي رفت ، هوشنگ از حركت باز ماند و نا خواسته زبان چرخاند : - بهت قول مي دم مستان . مستان اندكي گام سست كرد و بازوي چتر را به شانه اش تكيه داد ، هوشنگ قلب اش به تپش افتاد و به گامهاي مستان نگاه باراند و با حسي پر شده از هواي شيرين و دلپذير رهايي دست به سينهي رازگرد و دردناكش فشرد و چشم بسته و دهان باز هواي برفي را بلعيد و فكر كرد به جسد گمشده ناصر كه از دير باز در سينه اش پنهان مانده بود و هيچگاه شهامت آن نيافته بود تا به انتظار طولاني و چشمان براه مانده خواهرش پايان دهد چون سخت احساس گناه مي كرد و خود را نيز در مرگ ناصر هم كيش جنگ مي دانست … اما اكنون آمده بود كه اين هيولاي راز را از سينه بدور افكند و خود و مستان را براي هميشه از چنگال اين راز جنگ زاد وارهاند … پس با دلي كه به اميد گرم شده بود چند گام به پيش رفت و آنگاه خيره به پاهاي مستان كه كند و آرام براه بود ، دوباره به وعده پوشالي خود فكر آلود : - بهت قول مي دم مستان . و زير بارش تند برف پلك به پلك ساييد و همچنان گفت : - به قولم باور كن ، همين فردا برات كار … مستان به قول برادرش دل نباخت و با لحني سرد حرف هوشنگ را نا تمام گذاشت : - خيلي خب ، هر وقت كار پيدا كردي بيا سراغم . بعد زبان بست و به پاهايش سرعت داد . هوشنگ در خود لرزيد و در بهت و حيرت ديد كه مستان بي هيچ نگاهي به پشت از دهان برفي كوچه بيرون زد . هوشنگ در تنهايي كوچه قدم بر مي داشت و در سايه روشن ذهن خويش تصوير مستان را مي ديد ، مستان در ميان دانه هاي ريز و درشت و رقصان برف راه به راه به پل نزديك مي شد، برف بر نرده هاي پل دست گرفته بود ، مستان پل را ديد ،پل مستان را ديد كه چترش را بست و به داخل كيف انداخت ، مستان به پل نزديك تر شد ، پل و مستان حالا ناصر را مي ديدند ناصر به دور خود نيم چرخي زد و از نرده هاي پل بالا رفت و آنجا نشست ، پل به مستان نگاه كرد و مستان به ناصر كه چهره اش پر بود از تبسم ، رودخانه ديد كه مستان لب به خنده وا كرد و چند گام پيش آمد ، ناصر از روي نرده ها واگشت و به رودخانه نگاه كرد ، رودخانه ديد كه مستان سر به بازوي ناصر نهاد و دست حلقه به دور كمر او به زندگي لبخند مي زد ، پل در نگاهي به رودخانه لبخند زد و با دستاني پروانه وار ناصر و مستان را به آغوش كشيد و عكسي به يادگار گرفت … آن روز زمستان بود و حجله گاه برفين پل … و ناصر بود چنان چون غريقي آرام خفته در مستان … مستان اما بيدار و آراسته ماه هم چون امروزش … با نرگسي در بطن كه هنوز شش ماه به دنيا گريستن اش مانده بود … اكنون زمستان بود و رودخانه اي نا آرام و خروشان چشم در اندوه بيكران مستان ، و كوبنده مشتهاي بي سكوتش بر شانه هاي پل … مستان چتر و كيف به سينه رودخانه پرتاب كرد و با نرده هاي پل دست داد و از شانه هاي پل بالا رفت و آنجا در ميان هياهو و هنگامهي بوسه هاي آبزاد برف چهره به آسمان گرداند و بعد آرام چشم فرو بست . آسمان ديگر پيدا نبود رودخانه شتابان مي رفت ، پل تنها مانده بود . |
|